روز سردی بود، صدای هیچ جنبنده ای تو جنگل نمیومد غیر از خور و پف خرسها که تو خواب زمستونی بودن.همه جا یخ زده بود ولی گرگ مصمم بود که باید بره تمرین آخه اون یه ماه دیگه تو جنگل بالایی مسابقه پرش و دو داشت پس هر روز باید می رفت تمرین،ساک و وسایلاشو برداشت و رفت دنبال روباه .روباه که تازه از خواب بیدار شده بود با یکم غر زدن آماده شد و دو تایی رفتن سمت اسطبل های تمرین ، تو راه گراز رو دیدن که داشت از اسطبل بر می گشت، بهشون اطلاع داد که اسطبل تعطیل شده و اونا سراسیمه رفتن و دیدن اسطبل پر از موش شده که دارن تیله بازی میکنن و مسابقه برگزار کردن ، گرگ که از کوره درفت با عصبانیت تمام رفت سراغ آقای اسب که رئیس اسطبل بود و گفت این چه بساطیه راه انداختی مگه نمیدونی ما یه ماه دیگه مسابقه داریم؟؟؟؟؟ .اسب که تو اتاق گرم و نرمش رو آغول تیکه داده بود و داشت علوفه تازه می خورد و سمش رو سوهان می کشید با خونسردی تمام جواب داد چیه چرا عصبانی هستی ؟؟ حالا کو تا یه ماه دیگه !! اینا کلا یه هفته مسابقه دارن و منم بهشون اجاره دادم و اوناهم در عوض برام کلی علوفه تازه خریدن. اصلا شما میدونید علوفه تازه تو این زمستون یعنی چی ؟؟ نمی دونید دیگه مشکل همینجاست.
همونجا روباه یه دست گذاشت رو شونه گرگ و گفت بیا داداش بریم پی زندگیمون این مسابقه و تمرین واسه ما نون و آب نمیشه و روباه رفت و گرگ رو تنها گذاشت.گرگ که خیلی عصبی شده بود رفت سمت اسطبل و یه نعره بلند کشید و همه موشها از همه سوراخهای اسطبل فرار کردن و گرگ بیچاره تنهایی شروع به تمیز کردن اسطبل کرد و با اعصاب آشفته شروع به تمرین کرد.
آقای اسب که ماجرا رو از موشها شنید دستور داد همه ی بخاریهای اسطبل رو خراب کنن تا گرگ نتونه تمرین بکنه ولی گرگ با قاطعیت تمام پیگیر هدفش که قهرمانی تو جنگل بود تک و تنها تو سرمای استخوان سوز به تمریناتش ادامه می داد و هر روز یه جایی از بدنش آسیب می دید ولی گرگ شکست ناپذیر بود و ادامه می داد.
چند روز مانده به مسابقات گرگ رفت پیش آقای اسب و ازش یه درشکه خواست تا باهاش بره مسابقه آقای اسب بخاطر حفظ آبروی خودش و از ترس آقای شیر مسئول برگزاری مسابقه .گفت باشه یه درشکه با دوتا الاغ میدم بهت و درشکه چی هم سگ آبی هست البته خرج سگ آبی رو باید از جیب خودت بدی ، گرگ که دید دیگه چاره ای نداره قبول کرد و فرداش گرگ و سگ آبی حرکت کردن به سمت جنگل بالایی که دو روز راه داشت.
سگ آبی که خیلی شکمو و چاق و تن پرور بود به هر کاروانسرایی می رسید یه دل سیر غذا می خورد .گرگ بیچاره که پول کافی نداشت از ترس اینکه پول شرکت تو مسابقه رو نداشته باشه خودش هیچی نمیخورد و روز به روز ضعیف تر می شد.
بعد از دو روز راه سرد و طاقت فرسا رسیدن به جنگل بالایی.گرگ خودش رو ثبت نام کرد و فرداش مسابقه برگزار می شد.گرگ بیچاره هرچی به اطرافش نگاه میکرد و گرگهای دیگه رو میدید بیشتر مایوس می شد چون اونا با تمام امکانات و چند نفر مربی و همراه که تر و خشکشون می کرد اومده بودن و سرحال و سرزنده بودن ولی گرگ بیچاره که دوروز بود هیچی نخورده بود به زور میتونست را بره چه برسه به اینکه مسابقه بده.
روز مسابقه رسید و گرگ رفت سر خط شروع ایستاد و با صدای نعره فیل که از خورطوم بزرگش میومد و توی جنگل پیچید همه ی گرگها شروع به دویدن و جهیدن از روی سنگها و تپه ها کردن گرگ که خیلی خوب شروع کرده بود و خیلی به خودش امیدوار بود با پرش از یک صخره بلند به پایین پاش پیچ خورد و مچ پاش دررفت و دیگه نتونست ادامه بده.
سگ آبی خیلی دلش بحال گرگ سوخت رفت و بلندش کرد و گذاشت توی درشکه و به سمت جنگل پایینی به راه افتادن گرگ از شدت ناراحتی زوزه می کشید و ناله می کرد البته نه بخاطر درد مچ پاش بیلکه بخاطر این همه زحمت و بدبختی که تو این چند ماه کشیده بود........
نظرات شما عزیزان: